loader-img
loader-img-2

به امید دل بستم

در پس دورنمای بی رحم یک بیمارستان، من به پسرکی بازیگوش با چشم‌هایی به رنگ خورشید دل بستم که در آن ویرانه تنها دل خوشی‌ام شد. همین موجب شد زمانی که مقابل چشم‌های من جان خود را گرفت روحم متلاشی شود.
از آن روز، سوگند خوردم دیگر به هیچ کس دل نبندم. به جز سه نفر از دوست‌هایم: سونی، نئو، کور. گروهی از بچه‌های سرکش که مرگ را انتظار می‌کشیدند.
سونی با همان یک ریه‌ای که دارد هوای آزادی را به داخل ریه‌هایش می‌کشد و ما را رهبری می‌کند. نئو، نویسنده بداخلاق روی صندلی چرخدار، تمام کارهای مهمی که تا به امروز کرده‌ایم، از دزدی گرفته تا ترساندن پرستارمان را ثبت و ضبط می‌کند. کور، خوش قیافه‌ی گروه با بدنی ماهیچه‌ای، غول مهربانی است که قلبش دارد از کار می‌افتد.
پیش از اینکه مرگ ناگزیر ما را از پای درآورد، من و دزدهایم آخرین سرقت خود را برنامه‌ریزی می‌کنیم. فرار ی بزرگ که ما را از شر والدین بددهان، فقدانی کمرشکن و واقعیت بیماری‌هایمان خلاص می‌کند. اما روزی که یک نفر دیگر از آن در داخل می‌آید چه می‌شود؟ دخترکی که به مهمانی ما پیوسته و با لبخند شیطنت‌آمیزش من را از حرف زدن عاجز می‌کند. چه اتفاقی می‌افتد وقتی خورشید را در چشم‌هایش می‌بینم و با اینکه می‌ترسم دوباره کسی را از دست بدهم، اما با این حال عاشق‌اش می‌شوم؟